نامه 451
مانند قدیم برای نامهام عنوان میگذارم :
«همه ترکِ ایران میکنند»
دوستم دارد؟ دوستم ندارد؟ دوستم دارد؟ دوستم ندارد؟
گلبرگها رو کَندم تا به جواب برسم. رسیدم. اما خب؛
کیست که جوابِ درست را بداند؟
آن هنگام که از «دوستمدارد» آغاز میکردم، میرسیدم به «دوستمندارد» و آن وقت که از دوستمندارد شروع میکردم، به «دوستمدارد» میرسیدم. هنوز ندانستهام اما میگذرم.
از حالم اگر بپرسی، باید بگویم ملالهایی هست که
دوریِ جنابِتان در آنها گُم شده!
جانِ عزیز!
با خودم زیاد کلنجار رفتم که هیچ نگویم اما نتوانستم.
من که تمامِ تلاشم برای فراموش کردنت به نتیجه رسیده بود و
بیست سالِ بعد از رفتنت را بی تو زندگی کرده بودم،
حالا با یک پیشآمد، چشمهایم تو را میبینند و
وجودم تو را حس میکند.
مقصودم از اتفاق، همانیست که حالا شاید به تو و وطنت رسیده باشد. بعد از یک پرواز طولانی با هواپیمایی که همه چیز را قطع کرده است، مرزها را و رشتهی محبت را.
سرانجام ویزایِ فرزند دلبندمان، آمد
و او دیروز، ایران را ترک کرد.
پیش از رفتن، برای من یک صفحه ساخت و
همهی عکسهای تو را از صفحهی فیسبوکت نشانم داد تا
زیباییهای پاریس را به یادم بیاورد.
جانِ عزیز بگذار از همین ابتدا، زخم زبان خود را بزنم و روشنت کنم که او مرا ترک نکرد و به سویِ تو نیامد بلکه او این کشور را ترک کرد و به سرزمین تو آمد تا آنجا پناه گیرد و شاد بود که پدرش ،یعنی خودت، آنجا به استقبالش میرود.
چندی پیش تولد سی سالگیاش بود.
پیش از آنکه با کیکی که برایش از قنادی لادن گرفته بودم،
همان قنادی که مورد علاقهی تو بود،
دهانمان را شیرین کنیم،
به تلخیِ تصمیمش دهانمان را به زهر، طعم بخشید.
او برایم گفت و گفت.
از آرزوهایش، از رشتهی تحصیلیاش، از ازدواج، از آسایش، از آرامش. آنقدر گفت و گفت انگار که دارد به یک انسانِ غارنشین شرط و شروط لازم برای زیستن را میآموزد.
میخواست مرا قانع کند تا بدانم دلیل رفتنش چیست و غمگین نباشم.
خدای را شاکرم که مرا مادر آفرید تا او را بفهمم. او را میفهمیدم.
من برایش نگفتم. هیچ چیز را. چرا که او صدها دلیل برای رفتن میآورد
و من تنها یک دلیل برای دعوتِ او به ماندن داشتم.
دلیلی که ترسیدم به زبان بیاورمش.
ترسیدم او مادرش را خودخواه و خویشتندوست بخواند اگر به او بگویم «فرزندم به خاطر من، مادرت، بمان».
تو سالهاست از سرزمین من، ایران، رفتهای.
جوانان امروز با جوانانِ دورانِ ما تفاوت دارند.
وقتی دیدم دارد تشکر میکند، مصممتر شدم در لب فروبستن.
او از من تشکر کرد به خاطر اینکه او را در این خاک پروردم و او را به آدابش دانا کردم.
جان، همسر پیشینِ من!
حتم دارم این برایت بسیار جالب خواهد بود اگر به تو بگویم که
او ازدواجِ ما را ستایش کرد.
همین حالا که به یاد میآورم، پر از خنده میشوم.
او پیوندِ ما را که بیست سالِ پیش، به توافق، گسستیم، ستایش کرد
از این رو که این ازدواج، «انتخاب» را برای او ممکن کرده.
مقصودم از «انتخاب» را اگر همانی باشی که بیست سال پیش بودی، یحتمل دریافتهای اما چون احتمال دارد در تنهایی، به پیریِ زودرَس دچار شده باشی، بسطش میدهم (شاید در این مدت بی من کمی پیرمرد شده باشی و شاید هم با بانویی، جوانتر.) :
فرزندمان حرف دارد و میاندیشد.
او میگوید جوانان ایرانی قدرت انتخاب دارند و همه انتخاب کردهاند و میکنند اما آنها امکانِ رسیدن به انتخابِ خود را ندارند. امکان!
در واقع او از دوستان و همسالانش میگوید که
اکثرشان زندگی در غرب را برگزیدهاند اما امکانِ ترک وطن را ندارند.
تو ایران و ایرانی را خوب میشناسی و میدانی دلیلِ این نبودِ امکانِ زندگی در غرب چیست!
هرچند بسیاری از دوستانش مهاجرت کردهاند.
برای همین هم او به دورگه بودنش میبالد و از من و تو به خاطر به دنیا آوردنش سپاسگزار است.
حالا دیدی وقتی به تو میگویم جوانان، عجیب شدهاند مقصودم چیست؟!
خب فکر میکنم به خوبی برایت جا انداخته باشم که او برای دیدن تو نیامده بلکه برای زندگی و درس در میهنِ تو آمده و امیدش به گرمایِ منزل توست.
او از من هم خواست همراهش شوم.
میبینی؟ روزگار به چرخش افتاده. فرزندمان همان چیزی را امروز از من خواسته بود که بیست سال پیش تو از من خواستی!
آن روز من بازی را از تو باختم.
تو مرا و کشورم را ترک کردی و من تنها ماندم.
امروز هم فرزندمان مرا و کشورم را ترک کرد و من باز هم تنها ماندم.
شاد باش! او به تورفته است جان! تو و فرزندت زندگی را برای من تکرار کردید؛ با یک تفاوت.
تفاوت این است که من امروز بازندهتر از بیست سالِ پیش هستم چراکه آنروز که تو رفتی، ما در ایران ماندیم و امروز که فرزندمان رفت، من ماندم. تنها.
این تنهایی را میستایم چراکه لااقل امروز دیگر برای فردا ترسی ندارم. این ترک کردن دیگر تکرار نخواهد شد مگر آن زمان که خودم به کل ترک گویم تمام خاکها را و به سویِ ابرها روم.
به او اینچنین پاسخ دادم: فرزندم، دلبندم، من اگر آمدنی بودم، بیست سال پیش، خانهام بی مردِ زندگیام نمیماند با من و یک کودک.
قانع شد و سکوت کرد و ما گریستیم.
دوست داشتم بدانم او برای چه اشکریزان میکند اما آن دم، سکوت را زیباتر دیدم.
و حالا هم آن را زیباتر میبینم
پس رشتهی سخن را همینجا زمین میگذارم تا
سکوت، به دستش گیرد.
آرزو میکنم روزی فرزندم را در وطنش ببینم.
نمیدانم شاید در وطنم، شاید در وطنت.
به «او» اما خرده نمیگیرم.
یارِ نیمی از زندگیَت
ایرانـــ

Tweet